پنجره زیباست اگر بگذارند
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
یه روز به چشمای حاج ابراهیم همت نگاه کردم گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگه، گفتم چشمای تو خیلی زیباست و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمیذاره، مطمئنم حاجی تو وقتی شهید بشی سرت از بدنت جدا میشه و چشماتو خدا می بره.
چشمای ابراهیم من به خاطر این قشنگ بود که اول هیچ وقت به گناه باز نشد دوم اینکه هروقت خونه بود سحر پا می شدم می دیدم چشمای ابراهیم من دارن در خونه خدا چه اشکی میریزن!
گفتم من مطمئنم این چشمارو خدا خاطرخواه شده، چشمات نمی مونه…
آخر تو عملیات خیبر تو طلائیه از بالای دهان و لبهاش رفت خدا چشمها رو با قابش برداشت و برد…..
داستان ازدواج شهيد همت از زبان همسرش
یك شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قلهای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: “این خانه را برای تو میسازم، هر وقت آماده شد دست تو را میگیرم و بالا میكشم.” فردای آن شب خبر رسید همت آمده است.
بر اساس گزارش مستندی که شب گذشته از سوی شبکه دوم سیما منتشر شد و توسط خبرگزاری برنا بازنشر شده؛ همسر شهید همت یكی از دانشجویان داوطلب اعزامی از اصفهان به پاوه بود كه تابستان 1359 وارد این شهر شد و همراه دیگر خواهران مستقر در كانون فرهنگی سپاه و جهاد پاوه به كار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداخت. او در مهرماه همان سال، پس از اتمام مأموریت خود به اصفهان بازگشت و در اواخر تابستان سال 1360 بار دیگر راهی پاوه شد و فعالیت خود را از سرگرفت.
همت مدتی پس از بازگشت از سفر حج به خواستگاری اش رفت. خود وی شرح سامان گرفتن زندگی مشترك خود را با حاج همت چنین تعریف میكند: ” با یكی دو نفر از دوستان خود عازم كرمانشاه شدیم، آموزش و پرورش آنجا ما را به پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم هوا تاریك شده بود. باران میبارید. یكراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. همت آن جا نبود. گفتند به سفر حج رفته است. در اتاق خواهران مستقر شدیم و از روز بعد كار خود را در مدارس پاوه آغاز كردیم. آن زمان شهر رونق بیشتری پیدا كرده بود و بخش عمدهای از منطقه پاك سازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی توسط شهید ناصر كاظمی و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانهای برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم. یك شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قلهای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: “این خانه را برای تو میسازم، هر وقت آماده شد دست تو را میگیرم و بالا میكشم.” فردای آن شب خبر رسید همت آمده است. یكی-دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم. گفتند كسالت دارد و همت به جای ایشان آمد. حالا دیگر او را حاج همت صدا میزدند. چند دقیقهای پس از شروع سخنرانی ایشان، برادری از سپاه آمد و خبر درگیری مناطق اطراف پاوه را داد. حاجی عذرخواهی كرد و مدرسه را ترك گفت.
دو روز بعد همسر یكی از برادران اعزامی از اصفهان، كه در آموزش و پرورش فعالیت میكرد و ارتباط صمیمانهای با حاج همت داشت، به محل سكونت ما آمد و درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد، بهانهای آوردم و پاسخ منفی دادم.
آن خانم اصرار كرد و از خلق و خوی شهامت، اخلاص و فداكاری حاجی تعریف كرد و گفت: “دیگران روی شهادت و گواهی همت قسم یاد میكنند.” گفتم روی این موضوع فكر میكنم. دو یا سه روز بعد در خانه همان خانم و همسرشان با همت حرف زدیم. او نشانی منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد. در آن ایام سپاه پاوه همچنان مشغول پاك سازی روستاهای مرزی از لوث گروهكها و عراقیها بود و چون او نقش عمدهای در فرماندهی این عملیاتها داشت قرار شد پس از اتمام عملیات راهی اصفهان شود.
همزمان با انتقال تعدادی از شهدا به اصفهان فرصتی فراهم شد و حاجی در آن سفر همراه با خانواده خود برای گفتگو با پدر و مادرم به خانه ما رفتند. از آنجا كه شخصیت حاج همت احترام برانگیز بود و علاوه بر آن از قدرت كلام خوبی برخوردار بود و محبت دیگران را نسبت به خود جلب میكرد، در اولین برخورد با خانواده من توانسته بود جای خود را باز كند.
به دنبال موافقت هر دو خانواده حاج همت از اصفهان با پاوه تماس گرفت. برادران مستقر در كانون، امكان سفر من به اصفهان را در اسرع وقت فراهم كردند. فردای همان روز كه به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری كه در جا انداختن مطالب داشت گفت: ” برای یك مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیانگذار اسلام نیست.” و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیعالاول گذاشت.
دلم میخواست خطبه عقد را امام خمینی(ره) بخوانند، این، یكی از آرزوهایی بود كه زوجهای جوان در آن روزها داشتند و در صورت انجام آن به خود میبالیدند. به حاج همت پیشنهاد كردم از دفتر امام وقتی بگیرند. ولی پیش از آنكه درخواست خود را به طور كامل به زبان بیاورم حاجی از من خواست صرف نظر كنم. او گفت: ” راضی نیستم روز قیامت جوابگوی این سؤال باشم كه چرا وقت مردی را كه متعلق به یك میلیارد مسلمان است به خودت اختصاص دادی.”
قرار خرید گذاشته شد. حاج همت دست خانوادهاش را جهت خرید برای من باز گذاشته بود، اما برای خودش جز یك حلقه ساده كه قیمت آن به دویست تومان هم نمیرسید، خرید دیگری نكرد.مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سرسفره حاضر شدم. حاجی نیز یك دست لباس سپاه به تن كرده بود. میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجی بودند. مراسم با صلوات و مدیحهسرایی برگزار شد، هر چند كه اینچنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.