به گزارش “روراستی ” ابوالقاسم نصراللهی از مبارزان رفسنجانی دوران انقلاب اسلامی و خادمین نظام اسلامی، در گفتگو با هجرت نیوز به بیان گوشهای از خاطرات آن دوران پرداخته است.
*لطفا ضمن معرفی خودتان نحوه ورود به مبارزات انقلابی را توضیح دهید
– ابوالقاسم نصراللهی بچه رحمتآباد رفسنجان هستم و پدرم ضمن اینکه بیسواد بود؛ مقلد حضرت امام بود. حاج آقا پورمحمدی از چهرهای مبارز رفسنجان مسجدی داشتند به نام مسجد سقاخانه که بعدها به مسجد امام نامگذاری شد.
* سال ۱۳۴۸ در حالی که دوران دبیرستان را طی میکردم، با انقلاب، امام خمینی و مظالم رژیم ستمشاهی آشنا شدم.
ایشان آن زمان از شخصیتهای بزرگ کشوری امروز برای سخنرانی در ایام محرم و صفر دعوت میکردند و یکی از شخصیتهایی که آن زمان دعوت شد حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب بودند و آشنایی بنده با ایشان به آن دوران بازمیگردد که ملاقات با ایشان در زندگی سیاسی من بسیار تاثیر گذار بود، سال ۱۳۴۸ در حالی که دوران دبیرستان را طی میکردم، با انقلاب، امام خمینی و مظالم رژیم ستمشاهی آشنا شدم.
* یکی از شخصیتهایی که آن زمان دعوت میکردند حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب بودند و آشنایی بنده با ایشان به آن دوران بازمیگردد که ملاقات با ایشان در زندگی سیاسی من بسیار تاثیر گذار بود
*عمده فعالیتهای انقلابی شما چه بود؟
– گام اول کار ما تکثیر و توزیع اعلامیههای حضرت امام و دور هم جمع کردن جوانهای انقلابی بود. بنده به عنوان دانشجو در تربیت معلم کرمان قبول شدم و به کرمان رفتم. برای فعالیت به دنبال مراکز انقلابی بودم که سه مسجد ولی عصر(عج)؛ قائم و حافظ را به من معرفی کردند. در مسجد قائم حاج آقا حقیقی تفسیر قرآن میگفتند، در مسجد حافظ حاج آقا جعفری امام جمعه فعلی کرمان سخنرانی میکردند و در مسجد ولی عصر(عج) حاج آقا فهیم بحث تفسیرهای انقلابی داشتند.
من در پوشش کلاس قرآن در مسجد ولی عصر(عج) به فعالیتهای انقلابی مشغول شدم. خدا رحمت کند شهید مصطفوی را که در منزلشان جلسات هفتگی قرآن داشتند و ما سعی میکردیم از بین بچههای اون جلسه، نیرو جذب کنیم و در جلساتی که در طبقه بالای مسجد برگزار میکردیم به کار بگیریم. حدوداً ۵۰ نفر نیرو شدند. بخش کمی خانمها و مابقی از آقایان بودند. این اتفاقات در اوائل سال ۵۴ انجام شد. کم کم متوجه شدم ساواک به دنبال من است، چند نفر از بچهها را دستگیر کرده بودند و من ناچار به ترک کرمان شدم.
از آن جا که مختصر آشنایی با دروس حوزه داشتم، ملبس به لباس روحانیت و به آیتالله واعظ طبسی در مشهد معرفی شدم و حجرهای در مدرسه پریزاد به من دادند. کم کم ارتباطم با گروه والعصر که به خط ولایت و امام نزدیک بودند، برقرار شد.
*آیا درخلال فعالیتهای سیاسی وانقلابی دستگیر هم شدید؟
– در جریان فعالیتها، یکی از اعضای گروه دستگیر شد. قرارمان این بود که هر عضوی دستگیر شد حداقل ۱۲ ساعت تحمل کند تا بقیه بتوانند خود را جمع و جور کنند ولی این بنده خدا طاقت نیاورده و قبل از موعد مقرر مرا لو داده بود و وقتی من سر قرار رفتم، محاصره شدم.
من به نام مستعار سعید سعیدی قوچانی فعالیت میکردم و اون بنده خدا هم مرا با این اسم لو داده بود. وقتی محاصره شدم یک کارت شناسایی به نام حسین محمدی با عکس خودم درست کرده بودم و نشان دادم و گفتم سعید سعیدی نیستم. باورشان شد ولی یکی از آنها گفت حالا ایشان را میبریم اگر اشتباه شده بود، ضمن عذرخواهی آزادشان میکنیم.
مرا بردند و به اون همگروهی بازداشت شده نشان دادند و او اعتراف کرد که من سعید سعیدی هستم و ماجرای شکنجههای سخت و طولانی من تازه شروع شد.
*ازشکنجهها بگوئید.
– ابتدای شکنجه، ضربات شلاق به کف پا بود. آنقدر میزدند که پا ورم میکرد و کم کم بیحس میشد. هر چند این شکنجهها با سوزش و درد شدید همراه بود. بعد از اینکه مرا شلاق زدند، با کارد چند تا شکاف کف پاهای من دادند که موقع راه رفتن خیلی تحملش سخت و مثل این بود که با قیچی گوشتهای تن آدم را ریز ریز میکنند. چند قدمی که میرفتم، از درد و سوزش، بیهوش میشدم و با یخ و آب مرا به هوش میآوردند.
*ابتدای شکنجه، ضربات شلاق به کف پا بود،آنقدر میزدند که پا ورم میکرد و کم کم بیحس میشد، هر چند این شکنجهها با سوزش و درد شدید همراه بود
ما در گروه قرار گذاشته بودیم که پس از ۳-۴ روز از شکنجه؛ اعترافات هماهنگی را داشته باشیم و از حد خاصی بیشتر اعتراف نکنیم. بعد از ۳-۴ روز گفتم میخواهم اعتراف کنم. طبق قرار گروه حرفهایی را مطرح کردم و آنها دیدند به حرفهای بقیه اعضای بازداشتی گروه شباهت داره، دیگه منو به بازداشتگاه پادگان ارتش منتقل کردند. دو ماه از این ماجرا گذشته بود که یک روز دیدم چند نفر ریختند توی بازداشتگاه و شروع کردند به زدن من متوجه شدم که دفترچه فراریها را در ساواک باز کردهاند و متوجه شد هاند کسی که بعد از چند روز شکنجه قبول کرده خود را سعید سعیدی معرفی کند، در واقع ابوالقاسم نصراللهی است.
به این ترتیب من که برای ساواک کاه، بودم،به کوه تبدیل شدم و همه ارتباطات هرمزگان با کرمان، اصفهان با کرمان و جاهای دیگر را از من میخواستند. من ناچار بودم مقاومت کنم و خدا هم کمک کرد.
*لابد درمیان آن همه سختیها وتحمل شکنجهها،خاطرات دیگری اززندانهای ساواک دارید؟
– یک روز که حسابی شکنجه شده بودم و جاهایی از بدنم هم باندپیچی بود، دیدم که در سلول باز شد و یک خانمی را با چادر مشکی پرت کردند داخل سلول. من باید احتیاط میکردم و نمیتوانستم اعتماد کنم و آن خانم هم حتما همین احساس را داشته است. گاهی یکی از ساواکیها را به عنوان انقلابی بازداشتی، میفرستادند داخل سلول برای جاسوسی من با خودم گفتم به هر حال اگر این خانم یک فرد انقلابی باشد خواندن آیات قرآن برایش آرامش بخش است و شروع کردم به قرائت قرآن،آن موقع معاون ساواک مشهد فردی کرمانی به نام ناهیدی با ظاهری خیلی وحشتناک و ترسناک بود.
همینطور که در سلول نشسته بودیم، دیدیم در باز شد و چند نفر آمدند داخل و شروع کردند به کتک زدن این خانم،آقای ناهیدی چنان با مشت در دهان او زد که دندانش شکست.حدوداً ۷-۸ دقیقه این خانم را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
*معاون ساواک مشهد که فردی کرمانی به نام ناهیدی با ظاهری خیلی وحشتناک و ترسناک بود چادر خانمی که به سلول من آورده بودند را کشید، روسریاش را برداشت و موهای او را گرفته و محکم سرش را به دیوار میکوبید،به قدری وحشیانه این کار را انجام میداد که بخشی از موهای آن خانم کنده شد
حتی آقای ناهیدی چادر این خانم را کشید، روسریاش را برداشت و موهای او را گرفته و محکم سرش را به دیوار میکوبید،به قدری وحشیانه این کار را انجام میداد که بخشی از موهای آن خانم کنده شد.
وقتی شکنجه این خانم تمام شد و جلادان از سلول خارج شدند، دیدم اولین کاری که این خانم انجام داد، پوشیدن روسری و چادرش در مقابل من نامحرم بود، با خودم گفتم خدایا چقدر بعضی از بندگان تو میتوانند با عظمت باشند و این چنین با هنرنمایی تعالیم اسلام را ارج نهند. بعد از مدتی او را از سلول من بردند و من، شب فریادهای یا زهرا(سلامالله علیها) با صدای یک خانم از سلولهای مجاور به گوشم میرسید که احتمال میدادم صدای آن زن باشد. خیلی پرس و جو کردم تا شاید از سرنوشت آن خانم اطلاعی کسب کنم، ولی موفق نشدم،بعد از انقلاب هم جستجو کردم نتوانستم خبری از او بگیرم ولی گفتند خانمهای زیادی زیر شکنجه شهید شدهاند.
*وقتی شکنجه این خانم تمام شد و جلادان از سلول خارج شدند، دیدم اولین کاری که این خانم انجام داد، پوشیدن روسری و چادرش در مقابل من نامحرم بود، با خودم گفتم خدایا چقدر بعضی از بندگان تو میتوانند با عظمت باشند و این چنین با هنرنمایی تعالیم اسلام را ارج نهند
*هدف ساواکیها از این کار چه بود و چرا آن خانم را به سلول شما آوردند؟
– البته هدف ساواک از این نوع شکنجه که یک زن را در مقابل یک مرد و یا بالعکس شکنجه کنند، تضعیف روحیه زندانیان و وادار کردن آنها به اعتراف بود و گاهی هم نیروهای خودشان را برای کسب اطلاعات به عنوان زندانی کنار انقلابیون میانداختند.
*بعد از مدتی که ان خانم را از سلول من بردند شب فریادهای یا زهرا(سلامالله علیها) با صدای یک خانم از سلولهای مجاور به گوشم میرسید که احتمال میدادم صدای آن زن باشد.
*غیرازکرمان ومشهد در شهرهای دیگر نیز فعالیت سیاسی میکردید؟
– بعد از مدتی مرا به تهران منتقل کردند. در آنجا یک آقایی بود که ضمن صحنهسازی نگاهی به من انداخت و گفت؛ اِ… فلانی هم که اینجاست، من به باباش قول دادم که ظرف چند روز آزادش کنم.
همه مشخصات مرا میدانست که پدرم کیست، کجا زندگی میکنیم و…این مشخصات را برای جلب اعتماد من بیان میکرد. خطاب به من گفت؛ دوستانت همه چیز را گفتهاند، اگر شما خودتان اعتراف کنید؛ میتوانیم برایتان عفو بگیریم و آزادتان کنیم. من مقاومت کردم و گفتم چیزی برای اعتراف کردن ندارم. دوباره مرا به سلول منتقل کردند و فردایش کسی دیگر آمد و خیلی مودبانه گفت: آیا حرف میزنی یا به مرحله بعدی شکنجه برویم؟ من باز هم گفتم چیزی برای گفتن ندارم.
مرا بردند روی یک صندلی مدوّر نشاندند، کلاهی روی سرم گذاشتند و دستهایم را به صندلی بستند. دوباره پرسیدند اعتراف میکنی؟ گفتم چیزی برای گفتن ندارم. صندلی را به برق وصل کردند. اولش صدایی مثل صدای وزوز زنبور توی سرم میپیچید. کم کم صدا سنگین شد و موجب ناراحتی میشد. تا اینکه گویا از هوش رفته بودم و برای اینکه این شکنجه، منجر به مرگ نشود، دو سه تا شکاف در سرم زده بودند و وقتی بهوش آمدم، روی تخت درازکش بودم در حالی که سرم پانسمان بود.
* هدف ساواک از این نوع شکنجه که یک زن را در مقابل یک مرد و یا بالعکس شکنجه کنند، تضعیف روحیه زندانیان و وادار کردن آنها به اعتراف بود و گاهی هم نیروهای خودشان را برای کسب اطلاعات به عنوان زندانی کنار انقلابیون میانداختند.
یک خانمی کنار تخت من نشسته بود که زیر لب میگفت: “خدایا عجب جایی گرفتار شدم، من که نمیدانستم قرار است چنین جایی استخدام بشم و کار کنم” یک لیوان آب پرتقال به من داد و گفت: اینها نفهمند من به تو آب پرتقال دادم، شیفت من بزودی عوض میشود اگر کاری یا پیغامی برای دوستانتداری من میتوانم انجام دهم.
او در واقع دنبال جلب اعتماد من برای جاسوسی و گرفتن اطلاعات بود. روز بعد دوباره مرا احضار کردند. یک آقای خوشرو با من دیدار کرد و گفت: من جزوههای شما را مطالعه کردم حیف نیست از مغز و فکر شما استفاده نشود، نباید شما را شکنجه میکردند از همان روزهای اول باید شما را به همکاری دعوت میکردند و در عین حال خیلی هم به امام اهانت میکرد. من عصبانی شدم و زدم زیر ظرف بستنی که برایم گذاشته بودند. چشم مرا بستند و از پلهها بردند پائین و حین رفتن، یکی به مامور همراه من گفت: جناب سرهنگ گفتند این مردک را ببرید زیر زمین مخصوص.
من متوجه شدم که یک دور زدند و دوباره مرا به همان جای اول بردند و چشم مرا باز کردند و دیدم آن جا روی دیوار نوشته متهم به نام ابوالقاسم نصراللهی چون حاضر به اعتراف و همکاری نشد، اعدام مخفی در مورد وی انجام شود. سه نفر مسلح ایستاده بودند. از من سوال شد که حرفی یا وصیتی نداری؟ گفتم: نه؛ منم دیگر از این نوع زندگی و شکنجه خسته شدم و آماده مردن هستم، همانطور که آماده شمارش و شلیک میشدند؛ یک نفر گفت جناب سرهنگ گفتند این نامرد را نکشید او باید زیر شکنجه کشته شود.
در واقع نمیخواستند بکشند و فهمیده بودند فایدهای ندارد. اواخر سال ۵۴ بود که از کرمان مرا برای رفع ابهام در برخی پروندهها خواسته بودند و من به ساواک کرمان منتقل شدم. مدتی هم شکنجههای مختلف را در کرمان تحمل کردم و نهایتا دادگاه برایم تشکیل دادند و ابتدا حکم اعدام دادند و در دادگاه دوم به ۷ سال حبس محکوم شدم. سه سال از حبس را گذرانده بودم که انقلاب شد و ملت همه زندانیهای سیاسی را آزاد کردند و من هم آزاد شدم.
*بعداز آزادی چه کاری انجام دادید؟
– روزهای پایانی عمر رژیم ستمشاهی بود که ما آزاد شدیم. من میخواستم به رفسنجان بروم که انقلابیون رفسنجان پیغام دادند فردا به رفسنجان بیا تا ما به بهانه استقبال از شما، تظاهراتی هم راه اندازیم. من هم روز بعد به رفسنجان رفتم یکی از کسانی که با حلقه گل به استقبال من آمده بود، سید محمدرضا میرافضلی(برادر سردار شهید سید حمید میرافضلی) بود که گلوله خورد و به شهادت رسید.
در این فاصله تا پیروزی انقلاب یک سفر هم به زابل رفتیم و تعدادی اسلحه جاسازی کرده و به کرمان آوردیم که اگر لازم شد مسلحانه انقلاب را دنبال کنیم؛ که بحمدالله انقلاب پیروز شد.
با پیروزی انقلاب، درس و دانشگاه را که در مقطع فوق دیپلم نیمه کاره بود، تمام کردم، امتحان دادم و هنگاهی که مدرک فارغ التحصیلیام آماده شد، خودم مسئول تربیت معلم بودم و امضای خودم پای مدرکم ثبت شد. پس از آن نیز مسئولیتهای مختلفی را ضمن ادامه تحصیل تا کنون داشتم.