روراستی :
این سنت مقدس كربلاست كه هر دلاورى مى خواهد پا به میدان متبرك رزم بگذارد و با دشمن به جنگ بایستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال مى گسترد، بر او سلام مى كند، پیمان ارادت خویش را محكم مى گرداند، و اذن جهاد مى گیرد.
هیچكس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمى گذارد. و امام همه را چون فرزند خویش ، با دست ملاطفتى ، با كلام بشارتى ، با ذكر دعا و شفاعتى راهى سفر بهشت مى كند و به دنبال بعضى كاسه شبنمى نیز مى افشاند و از پشت حریر لغزان اشك ، بدرقه شان مى كند.
اكنون حبیب ، چون نهالى در مقابل خورشید زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه امام مى ساید.
چهره امام در هم مى رود و غمى جگر خراش در چشمهایش مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید: مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى كه یك شبه ختم قرآن مى كردى .
امام حبیب را بسیار دوست دارد. این را حبیب نیز با آینیه زلال دل خویش دریافته است .امام در كربلا یك بار شهید نمى شود، او در تك تك یاران خویش به شهادت مى نشیند.
هر رخصتى و هر اذن جهادى انگار تكه اى است از جگر امام كه كنده مى شود و بر خاك تفتیده نینوا مى افتد: برو اى حبیب ! خدایت رحمت كند و بهشت ، منزلگاه ابدى تو باشد. حبیب آخرین توشه بوسه را از دست و پاى امام مى گیرد و در زیر سایه بان مه آلود نگاه امام روانه میدان مى شود.
از آنسو نیز باید مردى به میدان بیاید. اما كجاست مردى كه بتواند در مقابل حبیب بایستد؟!
شمشیر حبیب آنچه در دست دارد، نیست ؛ شمشیر حبیب ، خاطره دلاوریهاى او در ركاب على است .
پیكر حبیب یك مثنوى رشادت صفین است . طنین گامهاى اسب حبیب خاطره كشته هاى دشمن را برایشان تداعى مى كند. حبیب اما به این بسنده نمى كند. شمشیر از نیام برمى كشد، گرد میدان مى گردد و با رجز خویش ، هراس را در دل دشمن ، دو چندان مى كند:
انا حبیب و ابى مظهر
فارس هیجاء و حرب تسعر
انتم اعد عدة واكثر
و نحن اوفى منكم و اصبر
و نحن اعلى حجة و اظهر
حقا واتقى منكم و اعذر
آى دشمن ! من حبیب ام و پدرم مظهر است ؛ یل بى نظیر نبردم و یكه تاز میدان جنگم ؛ شما اگر چه زیاد و مجهزید، اما همه تان سیاهى لشكرید؛ و ما اگر چه كمیم ، ما مردیم ؛ با وفا و صفاییم ، استوار و شكیباییم ؛ ما حقانیت آشكاریم و تقواى روشنیم و شما باطل محضید.
سپاه دشمن ، آشكارا عقب مى كشد و همه ، كار را به یكدیگر حواله مى دهند.
حبیب رجز خویش را تكرار مى كند و همچنان مبارز مى طلبد.
چند نفر كه تصور مى كنند مى توانند رویهم مردى شوند در مقابل حبیب ، با هم روانه میدان مى شوند:
مهم نیست ، نامردى كنید. حضور شما در این جنگ ، خود عین نامردى است . ده به یك بیایید، همسفران هم اید تا جهنم .
حبیب ، پیر مردى هفتاد – هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى كه جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست . هر ده نفر حبیب را دوره مى كنند و لحظه اى بعد، یكى به دنبال سرخویش مى گردد، دیگرى دو نیمه تن خویش را از هم جدا مى یابد، سومى دست راست و چپش را روى زمین از هم نمى شناسد، چهارمى زمین و آسمان را واژگون مى بیند، پنجمى بى دست و پا تلاش مى كند كه خود را از زیر دست و پاى اسبها بیرون بكشد، ششمى به روزن ناگهانى زره خویش خیره مى ماند و هفتمى و هشتمى و… و ده جنازه روى زمین مى ماند، و حبیب یك لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقى مى دهد، و باز رجز مى خواند و مبارز مى طلبد.
رنگ چهره دشمن زرد مى شود. افراد لشكر به یكدیگر نگاه مى كنند و بلافاصله چشمها را از هم مى دزدند و بر زمین مى دوزند. حصین بن تمیم كه یك بار از حبیب زخم خورده است و اكنون مثل مار زخمى در خود مى پیچد و به دنبال جاى نیش مى گردد، سعى مى كند بى لرزشى در صدا به دوستان و هم تبارانش بگوید كه : نه اینجور نمى شود. یكى دو نفر باید از جلو سرش را گرم كنند تا یكى بتواند از پشت كار را تمام كند.
بدیل ، هم قبیله اى اش مى گوید: خودت حاضرى بیایى ؟
حصین رو مى كند به بدیل و یك هم تبارى دیگر و مى گوید:
اگر شما دو تن بیایید، آرى .
سه مرد تمیمى ابتدا پیمانهایشان را محكم مى كنند كه پشت یكدیگر را خالى نگذارند و بعد ناگهان بدیل چون تیرى از چله كمان رها مى شود و دفعتا شمشیرش را بر سر حبیب مى نشاند. تا حبیب خود را دریابد، حصین ، شمشیرى بر پشت او نشانده است . حبیب از اسب به زیر مى افتد و تا اراده بر خاستن مى كند، آن تمیمى دیگر خود را روى او مى اندازد و سرش را از تن جدا مى سازد.
سر در دست تمیمى مى ماند و دشمن كه تازه جراءت یافته است ، بر پیكر بى سر حبیب یورش مى برد و هر كه با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشیر و نیز بر جسم بى جان حبیب مى افتد. یك جاى سالم در بدن حبیب باقى نمى ماند. ناگهان ، یكى به سویى اشاره مى كند و همه چون مگسهایى خطر دیده ، از بالاى جنازه بر مى خیزند و مى گریزند.
امام ، خشمگین و با صلابت به جنازه حبیب نزدیك مى شود.
حبیب ، پیر مردى هفتاد – هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى كه جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست .
آنسوى تر به خاطر سر حبیب مشاجره در گرفته است . سه تمیمى هر كدام خود را قاتل حبیب مى شمارند و سر را براى خود مى خواهند. دعوا كه بالا مى گیرد، بدیل از حق خود صرفنظر مى كند و مشاجره حصین و آن تمیمى دیگر شدت مى یابد. حصین مى خواهد سر را بر گردن اسب خود بیاویزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگوید كه من حبیب بن مظاهر را كشته ام .
و آن تمیمى دیگر مى خواهد كه سر را براى ابن زیاد ببرد و جایزه اش را بگیرد. عاقبت به پا درمیانى افراد لشكر قرار مى شود كه هر كدام به بهره خود را از سر حبیب ببرند؛ ابتدا حصین سر را در میان اردوگاه بگرداند و بعد به تمیمى دیگر تحویل دهد تا او نیز جایزه خود را بگیرد.
امام در شگفت از این همه خباثت دشمن ، نگاه از آنان بر مى گیرد و بر سر جنازه حبیب فرود مى آید. خطوط پیشانى امام آشكارا فزونى مى گیرد، چهره امام در هم مى رود و غمى جگر خراش در چشمهایش مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید: مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى كه یك شبه ختم قرآن مى كردى .
كمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمین برایش دشوار است . در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز مى شود، امام پرده اى دیگر از سر كائنات كنار مى زند و خدا را به معاینه دعوت مى كند. یك جا خون تازه على اصغر را به آسمان پاشیده است و به خدا گفته است : چه باك اگر این همه غم ، پیش چشم تو ظهور مى كند؟
و اینجا نیز تكیه اش را به دست خدا مى دهد و از جا برمى خیزد و مى گوید: خودم و دسته گلهاى اصحابم را به حساب تو مى گذارم ، خدا!
منبع: در دیار حبیب، سید مهدی شجاعی