ملک ملکی یکی از مبارزان دوران ستمشاهی در رفسنجان است که علی رغم شکنجه هایی که شد و دوران طولانی مبارزاتش و علی رغم رفاقت با مقام معظم رهبری و متصل بودن به سیاستمدارانی که می توانستند او را در بهترین جایگاه ها و مسندها بنشانند، اما دستی به سفره انقلاب نزد و اکنون به شغل آزاد مشغول است.
به گزارش روراستی، در میان همه آزادمردان رفسنجان و مبارزان دوران ستمشاهی نام ملک ملکی را زیاد شنیدیم، مردی که از دوران جوانی در خط امام بود و در راه انقلاب شکنجه ها و زجرهای زیادی متحمل شد اما از پای نایستاد و تا به ثمرنشستن انقلاب در صحنه بود.
گفتگو با این بزرگمرد تاریخ انقلاب رفسنجان را در اینجا بخوانید:
ملک ملکی فرزند محمد متولد ۱۳۲۴ عباس آباد زرند، شاگرد آقایی در کرمان بودم. بعد آمدم رفسنجان در یک مغازه شاگرد شدم. کم کم دیدم اخلاق صاحبکارم خوب نیست به جای دیگری رفتم. بعد مغازه ای برای خودم باز کردم(حلبی سازی).
مغازه اما حدود ۵، ۶ متر مساحت داشت که نمازم را در پیاده رو می خواندم.
شروع مبارزات سیاسی همرمان با تبعید امام
در رفسنجان جریاناتی می دیدم، از موضوع آقای سعیدی و آقای غفاری که از طرفداران امام بودند و زیر شکنجه شهید شدند ناراحت بودیم.در آن جریانات دوستان را جمع می کردیم و جلسه می گذاشتیم.
سال ۴۳ همزمان با دستگیری امام که بازداشت شد، وارد مبارزات سیاسی شدم. رفتم قم که امام را ببنیم. صبح زود رفتم ببینم از کجا می توانم به مدرسه فیضیه برسم دنبال چند طلبه راه افتادم در میان راه، روی یک دیوار اعلامیه ای را خواندم که از شوق رسیدن به امام کامل آن را نخواندم و متوجه نشدم چه بود.
به مدرسه فیضیه رسیدم. دیدم طلبه ها هر چند نفر یک جا نشستند و ماتم گرفتند. چند نظامی هم دارند با چاقو اطلاعیه ها را از روی دیوار می تراشند ساواکی ها وارد مدرسه شدند. یک نفر لباس شخصی بود شروع به کتک زدن وی کردند. خواستم فرار کنم حجره های مدرسه با در خروجی مثل هم بودند. به خیال اینکه در خروجی است داخل یک حجره شدم دیدم دو طلبه نشسته بودند که با دیدن من جا خوردند. از آنجا آمدم بیرون آمدم راه را پیدا کردم و باز هم نمی فهیمدم چه اتفاقی افتاده نزدیک حرم رفتم دیدم یک اطلاعیه سالم هست آن را تا پایان خواندم فهمیدم امام تبعید شده است.
مبارزاتم شروع شد. با مسجد رفتن و صلوات های بلند فرستادن. از بین رفقا تعدادی انتخاب کردیم به شعارنویسی و آتش زدن سینما و مشروب فروشی می پرداختیم.
سال ۴۹ دستگیر شدم.اتهامات من توهین به شخص اول مملکت، آتش زدن مشروب فروشی، آتش زدن سینما، آتش زدند خودرو رئیس آگاهی رفسنجان، شعارنویسی و پخش عکس امام بود.
قبل از دستگیری خودم را آماده اعدام کرده بود
در مجموع ۳۵ سال محکوم شدم که در نهایت ۵ سال حبس خوردم. قبل از دستگیری خودم را آماده اعدام کرده بودم. امیدی هم به پیروزی انقلاب نبود اما در زندان به خیلی ها گفتم این شاه آخرین شاه ممکلت است اما فکر نمی کردم به این سرعت این اتفاق بیفتد.
به ما خیلی وعده می دادند که اگر دست از این مبازات برداریم ما را به آمریکا می فرستند و…اما این در باغ سبزها فکرمان را منحرف نمی کرد.
شب اول دستگیری مان، من و برادرم حسین جان و مرحوم دبستانی و آقای جعفری که هیچ ربطی به کارهای ما نداشتند، همراه ما دستگیر شدند، آقای توکلی هم در منزل ما خواب بود به او کاری نداشتند.اما زمانی که ما را زیر نظر می گرفتند این دو نفر(دبستانی و جعفری) که برای کاری در مغازه ما بودند، آنها را هم دستگیر کردند. آقای طاووسی را هم گرفته بودند.
سیدعلی سجادی از رفقای عملیاتی بود که اگر چند روز عملیات انجام نمی دادیم می گفت مریض شدم بیایید برویم کاری کنیم.
یک سری رفتیم بم آنجا هم شعارنویسی کردیم و بعد وقتی ما را دستگیر کردند، گفتند توی بم هم کار شما بوده!
مسجد امام پایگاه انقلاب شده بود
در رفسنجان آشیخ عباس پورمحمدی روحانی مبارز بود و مسجد امام پایگاه انقلاب شده بود. همه کسانی که در خط امام بودند در این مسجد جمع می شدند. مسجد سال ۴۲ یک اتاق گنبدی خشتی بود که از همان سال ۴۲ که امام دستگیر شدند همواره پایگاه انقلاب بود و آشیخ عباس سخنرانان قابلی همچون آقایان خزعلی، موحدی کرمانی، انصاری شیرازی، ناطق نوری و دیگران را دعوت می کردند و اکثرا منابر ناقص تمام می شد چون ساواکی ها اجازه نمی دادند.
از خاطرات زندان
دوران زندان مفصل است؛ یک سری یکی از دوستان به ما ساخت کوکتل مولوتوف یاد داد. ساواکی ها متوجه شدند و برایشان مهم بود که چه کسی به ما یاد داده و می گفتند شما با چه کسی ارتباط داشتید در تهران این کار را یاد شما داده اند.
خیلی از من بازجویی کردند و تطمیعم می کردند که اگر بگویی چه کسی فرمول ساخت آن را یادتان داده میفرستیمت آمریکا. با توجه به اینکه من یک سال ۷ کلاس را خواندم به من گفتند تو استعداد داری می فرستمیت درس بخوانی سفیر ما می شوی تمت من با خودم به آنها میخندیدم.
من گفتم فرمولی نداشته خودم با دیدن یک موتورسیکلت فکر کردم و به این نتیجه رسیدم و هیچ کس فرمولی به من نداده است.
ساعت دو نیمه شب مرا را بردند و دوباره خواستند که اعتراف کنم چه کسی این فرمول را داده. مرا را خواباندند دهانم را بستند و شروع کردند به شلاق زدن. گفتند هروقت خواستنی اقرار کنی دستت را تکان بده.
شلاق ها خیلی درد داشت دستم را تکان دادم دهانم را باز کردند، رو به قبله کردم شروع کردم به قسم خوردن که هیچکس به من یاد نداده و باور کردند و آخرش از من گذشتند.
یک اطلاعیه خیلی مهمی از طرف امام آمده بود. رفتم پیش آشیخ حسین آن را گرفتم. دوباره لو رفتیم، گفتند، اطلاعیه را از چه کسی گرفتی، می خواستم برای آشیخ حسین بد نشود یک لحظه یک شخصی که اصلا سیاسی نبود به ذهنم رسید و همان را معرفی کرم که خوشبختانه برایش دردسر درست نشد و کاری به او نداشتند.
آن شب احیا در زندان
اوایل دستگیری بود، تکلیفمان روشن نبود مرتب تحت بازجویی بودیم. به ماه رمضان خوردیم. کاظمی یکی از پاسبان ها آدم خوبی بود گفتیم از افسر نگهبان اجازه بگیرد جلوی سلول هایمان دعا بخوانیم و قرآن سر بگذاریم. آمدیم نشستیم، وسط دعا و قرآن سرگذاشتن یک دفعه آقای توکلی شروع کرد برای امام خمینی دعا کردن و نفرین کردن شاه و شب خوب و معنوی بود و خوش گذشت.
فردای آن روز این موضوع لو رفت و ساواکی ها آمدند با تهدید و فحاشی گفتند شما در زندان ما علیه شاه حرف می زنید و تهید به تبعید کردند.
توکلی را بردند و کتک زدند، خیلی برایمان سختگیری کردند. ملاقات ها را قطع کردند و توکلی را ۶ ماه محکوم کردند.
همه از من کوچکتر بودند و همه ی اتهامات را گردن می گرفتم. من ۲۵ سال داشتم بقیه کمی کوچکتر بودند.
حتی راه می رفتم دستگیر می شدم
سال ۵۴ آزاد شدم اما به شدت زیرنظر بودم از ترسی ک دیگران هم لو نروند زیاد نمیرفتم در جمع ها. در هر جمعی میرفتم ممکن بود برای همراهان من دردسر شود.
چهلم آقامصطفی به قم رفتم و اولین بار علنی در مدرسه فیضیه علیه شاه شعار دادیم و کتک خوردیم و فرار کردیم.
هرجای دیگر جز رفسنجان اگر خبری بود می رفتیم. یک بار خانم ها در خیابان امام فعلی تظاهرات کرده بودند در حالی که من از آنجا رد می شدم مرا گرفتند و گفتند تو این خانم ها را هدایت میکردی و دوباره دستگیر شدم و دو ماه زندانی شدم.حتی راه هم میرفتم دستگیر میشدم.
خاطراتی از مقام معظم رهبری وقتی طلبه بودند
در خانه آقای پورمحمدی مرتب خدمت حضرت آقا میرسیدم. قبل از زندان با ایشان ارتباط داشتم ایشان به ما انگیزه میدادند. مشهد هم خدمت ایشان مشرف شدم حتی خواستگاری دختر آقای پورمحمدی آقای خامنه ای واسطه شدند.
در زمانی که تبعید هم بودند خدمت ایشان میرفتم و اسم دخترم را هم آقا زینب گذاشتند.
وقتی خدمت ایشان در ایرانشهر که تبعید بودند رسیدم، اعتراض کردند که چرا بچه بیست روزه را در هوای گرم اینجا آوردید. خطبه عقد دخترم را هم آیت الله خامنه ای جاری کردند.
درود بر این مردانی که حتی دوست ندارند نام شان برده شود، با اینکه می توانستند با سوابقی که دارند و تا پای جان برای انقلاب رفتند و با ارتباطاتی که با رجال سیاسی دارند به مسندی برسند و یک میز را از آن خود کنند و یا باد در غبغب بیندازند و ادعای انقلابی گری کنند، اما از سفره انقلاب چیزی برنداشتند و انقلابی ماندند و بازی هایی را که این روزها از برخی می بینیم که به اسم انقلابی گری برای خود جایگاه ذخیره می کنند، در نمی آورند.