دلنوشته‌ی یک آزاده جنگ| سکوت

  • شناسه خبر: 74146
دلنوشته‌ی یک آزاده جنگ| سکوت

دلمان تنها به همین خوش است که خدا می بیند… سکوتِ سختِ این روزهایمان…

دلمان تنها به همین خوش است که خدا می بیند… سکوتِ سختِ این روزهایمان…

 

“سلام علیکم

آقایان آزاده خوب هستید؟

اگر نوشته مرا دیدید، یک تفسیری یا تحلیلی درباره اوضاع این روزهای سخت مملکتمان است، دوست دارم از تحلیل هایی که توی اسارت داشتیم برایتان بگویم.

چون در این درهم برهمی که داریم معلوم نیست اوضاع چه شود!

به خودم میگویم جعفرپور!

دوستان عزیز جانبازم و آزاده ام، ازمن خواسته اند مثل همان دوران اسارت تحلیل ساده ای بنویسم و بگویم چی به چی است!

چند روز است تلاش می کنم یک جمله برایتان بنویسم نمی توانم. ای مردم

کاش آزادگان را می شناختید. کاش می توانستید یک روز جای آنها باشید. کاش صورت لاغر و کشیده و چشم های قشنگشان را می توانستید تجسم کنیدو پاهای قطع شان را…

آزاده یک پایش را توی جبهه گذاشت و اسیر شد. چقدر کتک می خورد که یک بار به امام ناسزا بگوید و نگفت.

با کابل درست می زدند روی همان زخم پای قطع شده اش! خم به ابرو نمی آورد…

بعد از کتک ها با صورت و پای پر از خون می آمد داخل آسایشگاه، می خندید و به ما که اشک صورتمان را پوشانده بودیم روحیه می داد. خوشحال بود از ایستادگی اش! سخت بود ولی راضی بود همیشه.

ما آن روزها برای وفاداری مان چقدر خدا را شکر می کردیم. می گفتیم این عبادت بزرگی است که انجام می دهیم.

برای اسلام…

حالا ما  و محمدجعفرپور مانده ایم، چه خبر است؟

اگر این راست می گوید… خدای من!

اگر آن راست می گوید… خدایا!

چه می بینیم؟

آزادگان

نمی توانم!

یعنی سال هاست نتوانسته ام. دست خودم نیست.

می دانی آن وقت ها می نشستیم دورِ هم، در همان غربت و تنهایی و بی خبری، ۴ تا خبر نصفه و نیمه پیدا می کردیم، می بستیم شان به هم، یک تحلیل در می آوردیم. شک نداشتیم درست است، چون می دانستیم همه مسئولان در حال خدمتند. شب و روز ندارند. همه مثل ما پر از درد هستند…

می دانید آزادگان عزیز

آن وقت ها این همه خط و خط کشی که نبود.

آزادگان عزیز

باور می کنید نمی توانم حتی به آن روزها فکر کنم.

کتک می خوردیم شیرین بود! گرسنگی می کشیدیم شیرین بود، تشنگی برایمان شیرین بود، تبادل نمی شدیم شیرین بود، تبادل می شدیم شیرین بود. همه چیز شیرین بود! می دانستیم برای خداست.

حالا چی؟

می دانید آزادگان عزیز

ما از وقتی آزاد شدیم انگار بیشتر اسیر شدیم…

ما از یک جبهه روشن آمدی، حالا نمی دانیم از کجا داریم می کشیم… می خوریم…

نمی دانیم صدای ضجه از کجا می آید

نمی دانیم کدام حق است کدام ناحق

نمی دانیم کدام راست می گوید، کدام دروغ

نمی دانیم کدام درد کشیده، کدام فقط ادا درمی آورد!

نمی دانیم کدام عاشق قدرت است، کدام عاشق خدمت!

آِزادگان عزیز یادتان هست!

چقدر محکم دست هایمان توی دست هم بود؟

گم نمی شدیم از هم، حتی توی تاریکی و غریبی

حالا چی!؟

یادتان هست چه آرامشی داشتیم. حتی از مردن نمی ترسیدیم. نمی گویم عاشقش بودیم. که بودیم

حالا آن دست هایمان کجاست؟

کاش نمی گفتید چیزی بنویسم.

آزادگان عزیز!

یادتان هست عصاهایتان می شکست، یک چوب می تراشیدید می شد پای مصنوعی یتان. چقدر می خندیدیم.

یادتان هست با همان یک پایتان وسط جمع چطور ورزش می کردید. یادتان هست چند تا شنا می رفتید. هیچکس حریفتان نمی شد.

می دانید آن موقع با اینکه جلوی چشم های مسئولان نبودیم یک بار هم فکر نکردیم به فکرمان نباشند.

حالا جلوی چشم هایشان هستیم، هی دست تکان می دهیم، هی صدایشان می کنیم، هی پای مصنوعی مان را نشانشان می دهیم. هی بچه ها را یادشان می آوریم!

مگر می شنوند؟ مگر می بینند؟

چه جوان های زیبایی رفتند که آن ها بمانند در این قدرتشان…

مگر قبول دارند!؟

آزادگان!

آن وقت ها که سفره ای نبود…

یک تکه نان بود. یک ذره برنج. چه کیفی می کردیم دور هم بودیم. با هم بودیم. پیش هم بودیم…

حالا چی؟

حالا سفره ها پهن شده و دیگر جا نیست!

نمی دانیم آن وقت ها اشتباه می کردیم یا الان داریم اشتباه می کنیم.

یعنی ما همان ها هستیم؟

یعنی دولتمردان امروز، همان ها هستند؟

یعنی می شود دوباره بشود ۶۲

آزادگان

فقط بگویید

“این ادامه آن نیست…”

این، آن نیست!

خیلی چیزها عوض شده

من هم مثل تو دلم گرفته

خیلی وقت ها دیگر در تنهایی ساکتم

شاید قسمت ما همین باشد!

سکوت…

 

دلمان تنها به همین خوش است

که خدا می بیند…

سکوتِ سختِ این روزهایمان را

قربانتان بروم عزیزانم…

 

٢۶ مرداد مبارک…

برچسب ها:
دیدگاه‌ها
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط روراستی منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
در جواب نظر :