نمی دانم من خدا رو دوست دارم یا اینکه خدا منو دوست داره ؟ با خودم فکر کردم و تمام کارهامو مرور؛ اما در آخر چیزی جز شرمساری برام باقی نماند ، بیچاره من به هر چیز و هر کجا مینگرم می بینم که من فقط با خدا…
آره می بینم که این همه نعمت به من داده اما من به کوچکترین تکلیفم درست عمل نمی کنم و او نعمتهاشو از من نمی گیره ، می بینم که در هرشبانه روز پنچ بار من و به حظور می طلبه اما من کوتاهی می کنم و باز او ناراحت نمی شه و به روی خودش نمیاره ، صد بار توبه می کنم باز توبه رو می شکنم انگار نه انگار به کسی چیزی نمی گه و نمی زاره کسی از این عهدشکنی من خبردار بشه ، وقتی که کارم دستش گیر می کنه صداش می زنم کمک می خوام جوابم و زود می ده ، هر وقت دلم می گیره به محضی که یادش می افتم دلم آروم می گیره ، هر کجا که خوشی می کنم یادش نیستم اما در وقت مشکل به یادش می افتم و او بی منت اجابتم می کنه، در هر ناکجا آبادی که هیچ کس را ندارم باز او هست و دستمو می گیره اما من !!!